چقدر خودت را آماده کردی؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
چفدر خود را برای امر ظهور آماده کرده ایم ؟ اصلا آیا آماده کرده ایم ؟
ناگهان چقدر زود دیر می شود !
یالطیف
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
چفدر خود را برای امر ظهور آماده کرده ایم ؟ اصلا آیا آماده کرده ایم ؟
ناگهان چقدر زود دیر می شود !
یالطیف
بسم الله
-------------------------------------
برداشت چهارم :
با بچه ها بازی می کرد . شعر می خواند برای شان . به حسین(ع) گفت :" تو شبیه پدر منی ، شبیه پدرت نیستی"
بعد زیر چشمی به شوهرش نگاه می کرد . این حرف ها لبخند می نشاند روی لب های علی(ع) .
برداشت پنجم :
آیه 43 و 44 سوره ی حجر نازل شد . آیات عذاب بود . پیامبر(ص) گریه کرد ، بلند بلند ! فاطمه (س)دخترش برای دلداری رفت . او هم آیات را که شنید ، تاب نیاورد . گفت : "وای به حال کسی که داخل آتش جهنم شود ."
نماز که می خواست بخواند ، انگشترش را از توی جانماز در می آورد دستش می کرد ، همیشه .
از نقره بود . روی نگینش نوشته بود : " توکل کنندگان در امانند ."
عصا زنان رسید خانه علی (ع) . در زد . فاطمه(س) چادر سرش کرد .
پیامبر گفت :" فاطمه جان ! خودت را از نابینا می پوشانی !؟"
فاطمه(س) گفت : " پدرجان ! او مرا نمی بیند ، من که او را می بینم . مهم تر اینکه او بوی مرا می شنود ."
تعجب کرده بودند . هر روز صبح ، وقتی هنوز توی رخت خوابشان خوابیده بودند ، نور درخشانی می آمد و در و دیوار خانه شان را سفید می کرد . مانده بودند این دیگر چیست ؟
رفتند پیش پیامبر(ص) . فرستادشان در خانه ی فاطمه (س)؛ دیدند فاطمه (س)نشسته بر سجاده ی نماز ، صورتش مثل خورشید می درخشد . همه جا را نورانی می کند .
تنها صبح ها نبود ؛ طهر ها و عصر ها هم.
برداشت ششم :
آمدند در خانه علی (ع) . می خواستند به زور از او برای خلافت ابوبکر بیعت بگیرند .
فاطمه (س)گفت : " راضی نیستم بی اجازه ی من بیایید تو ." بر گشتند ، عمر عصبانی شد :" این کارها به زن نیامده ، چوب بیاورید خانه اش را آتش بزنید ."
بعد هم داد زد : " علی اگر از خانه بیرون نیایی و با جانشین خدا بیعت نکنی ، خانه ات را آتش می زنم ."
فاطمه (س)بلند شد ، رفت پشت در ، گفت :" با ما چه کار داری !؟"
عمر انگار که حرف دختر رسول خدا را نشنیده باشد ، فقط داد می زد: " آتش بیاورید."
هیزم به دست ایستاده بود پشت در خانه فاطمه (س). صورتش سرخ شده بود . فریاد می کشید : " علی ! باید هرچه بقیه مسلمانان قبول کردند ، قبول کنی."
فاطمه (س)از پشت در گفت :" می خواهی این خانه را بسوزانی ؟"
- بله که می سوزانم ...
- حتا اگر بدانی دختر و فرزندان پیامبر دز این خانه اند !؟
- باز هم هیچ فرقی نمی کند.
ادامه دارد...