کلاهی که غربی ها سر ما گذاشتند ...
دو خیاط به شهری وارد شدند و پادشاه را فریفتند و
گفتند :ما در فن خیاطی استادیم و بهترین لباس ها را که برازنده
قامت بزرگان باشد می دوزیم ، اما از همه مهمتر ، هنر ما این است که
می توانیم لباسی را برای پادشاه بدوزم که فقط حلال زاده ها
قادر به دیدن آن باشند و هیچ حرامزاده ای آن را نبیند .
اگر اجازه فرمایید چنین لباسی برای شما نیز بدوزیم .
پادشاه با خوشحالی موافقت کرد و دستور داد مقادیر هنگفتی
طلا و نقره در اختیار دو خیاط گذاشتند تا لباسی با همان
خاصیت سحرآمیز بدوزند که تارش از طلا و پودش از نقره باشد .
خیاط ها پول و زر و سیم را گرفتند و کارگاهی عریض و طویل دایر کردند و
دوک و چرخ و قیچی و سوزن را براه انداختند و بدون آنکه
پارچه و نخ و طلا و نقره ای مصرف کنند دست های خود را
چنان استادانه در هوا تکان دادند که گویا مشغول دوختن لباسند .
روزی پادشاه نخست وزیر را به دیدن لباس نیمه کاره فرستاد
اما صدر اعظم هر چه نگاه کرد چیزی ندید ، از ترس آنکه مبادا
دیگران بفهمند که او حلال زاده نیست با جدیت تمام زبان به
تعریف لباس و تمجید از هنر خیاطان گشود و به پادشاه گزارش داد که
کار لباس به خوبی رو به پیشرفت است .
ماموران عالی رتبه دیگر هم به تدریج از کارگاه حیاطی دیدن می کردند ،
همه پس از آنکه با ندیدن لباس به حرامزادگی خود پی می بردن این
حقیقت تلخ را پنهان می کردند و بالاخره نوبت به پادشاه رسید و
به خیاط خانه سلطنتی رفت تا لباس زربفت عجیب خود را به تن کند
البته او هم چیزی ندید و پیش خود گفت معلوم می شود
فقط من یکی در میان این همه حلال زاده نیستم او هم با کمال دیر باوری و
ناراحتی ناچار وجود لباس و زیبایی و ظرافت آن را تصدیق کرد و
در مقابل آیینه ایستاد تا آن را به تن او اندازه کنند ، خیاطان حقه باز
پس رفتند و پیش آمدند و لباس موهوم را بر تن پادشاه راست و درست کردند .
و آن بیچاره لخت ایستاده بود و از ترس سخن نمی گفت و
ناچار دائما از داشتن چنین لباسی اظهار مسرت نیز می نمود .
سر انجام قرار شد جشنی عظیم در شهر به پا شود تا پادشاه
جامه ی تازه را بپوشد و خلا یق ، همه او را در آن لباس ببینند .
مردم به عادت معمول در دو سمت خیابان ایستادند و پادشاه لخت
با آداب تمام با آرامش و وقار از برابر آنان عبور می کرد و دو نفر از خدمه
دربار دنباله لباس را در دست داشتند تا به زمین مالیده نشود و
درباریان ، رجال ، امیران و وزیران نیز با احترام و حیرت و تحسین
پشت پادشاه در حرکت بودند و مردم نیز با آنکه هیچ کدامشان
لباسی بر تن پادشاه نمی دیدند از ترس تهمت حرامزادگی ،
غریو شادی سر داده بودند و لباس جدید را به پادشاه تبریک میگفتند !
ناگاه کودکی از میان مردم فریاد زد : این که لباس بر تن ندارد !
این چرا لخت است ؟ هر چه مادر بیچاره اش سعی کرد او را از تکرار
این حرف منصرف کند نتوانست .
کودک دوباره به سماجت گفت : چرا پادشاه برهنه است ؟
کم کم یکی دو بچه ی دیگر نیز همین حرف را تکرار کردند و
بعضی از تماشاچیان با تردید این جرف را برای هم نقل کردند و
دیری نگذشت که جمعیت یکپارچه فریاد زدند که چرا پاشداه لخت است ؟
و چرا ... و چرا ... !!!
پینوشت : آری اینک هم تمدن غرب چنین وانمود می کند که می خواهد
برای انسان لباس بدوزد ، اما در حقیقت به جای آنکه لباس بر تن او کند
او را برهنه ساخته است و هیچ کس هم جرات نمی کند فریاد بر آورد
که لباسی در کار نیست و حاصل این همه مد و پارچه و چه و چه
برهنگی است .
همه می ترسند که مبادا خیاطان حقه بازی که زر و سیم را برده اند و
می برند آنان را به ناپاکی در اصل و نسب متهم کنند !!!
یا زهرا (س)